سه

ساخت وبلاگ
چهل، عدد ویژه ای است درآموزه های ادیان و مکاتب. اولین کلمات امسالِ این فضا، بر سر درش عدد چهل نشسته و من هم به فال نیک میگیرم. داشتم به خواهر کوچکترم که چون اسمی از مرگ آورده بودم و او گفت که اضطراب گرفتم، میگفتم بعد از مرگ، مسیر ادامه دارد و توقفی نیست و پایان معنی ندارد. اما بعد از این صحبت و بعد از خداحافظی، فکر کردم که ترس از مرگ در قامت عزیزانِ آدم، ورای مسئله ی خود، قطعا از مهم ترین و پر تکرار ترین ترس های آدم بوده. ترسی که به تمامی پهن در زندگی خودم بوده و همیشه همراهم. و مثل آدمی که میداند طوفانی در راه است و خانه را محکم میکند و آذوقه انبار میکند و شیشه ها را چسب میزند، دنبال راه هایی بوده ام که این واقعه آمدنی را به شیوه ای بهتر مدیریت کنم. یعنی شاید مثل خواهرم ابراز نکنم که سال هاست درگیر این اضطرابم، اما سال هاست درگیر این اضطراب بوده ام. بعد یادم افتاد از یک روزی به بعد، پیش چشمانم تصویری آمد که به قلبم قوت داد. تصویر پرنده ای که بر شاخه نازکی در باد نشسته و چون شاخه به تکان و جنبش می افتد، پر میزند و میپرد. یعنی تکیه اش جز بر بال هاش و قوت نهفته در بال هاش نیست. یعنی تکیه اش بر هیچ چیزی جز خودش و توانایی اش نیست. و از همان زمان دنبال قوتی گشتم که در بال های روحم جمع کنم.  در مسیر حیات، لحظاتی پیش می آید که دقیقا در آن لحظات، همه قوای روح آدم فرو میریزد؛ آنچنانکه تصور روزی جز آن روز، و لحظاتی جز آن لحظات برای آدم امکان پذیر نیست. لحظاتی که چند قدم تا فروپاشی کامل مانده. اما چه چیزی باید مانع این فروپاشی شود؟ اتصالِ آدم به حیات. و هر چه رگه های این اتصال بیشتر باشد، امکان فروپاشی کمتر است یا وسعت آن محدودتر. مثلا ارتباط آدم با دوستان و تنوع و تکثر این ارتباط سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 49 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 19:11

این روزها سخت می‌شود به خود پرداخت. دائم احساسِ خودخواهی یا کم ارزشیِ هر آنچه جز حوادث اخیر است، چنگ بر قلب آدم می اندازد که اینجا نَایست.. وقت توقف بر خود نیست. اما.. با همه هستم و با هیچ کس نیستم. توی تمامِ مسیرِ روزهایی که طی میکنم، خودم را به دوش کشیده ام و سنگینی اش را نفهمیده ام؛ آن قدر که روزهایم به سنگینی طی می‌شود.. ولی مگر می‌شود از خود گریخت؟ مدتی ست فهمیده ام توی جهانِ مکنده ای گرفتار شده ام برای سالها. چطور فهمیدم؟ روانشناسم به اشاره ای انگار، پرده نادانی ام را لَختی کنار زد.. و جهانِ بیرون را نشان داد که تازه بود، و هیچ کدام از فکرهای آزار دهنده ام، آنجا نبود. یعنی انگار اجبارِ به آن شیوه ِ کهنه‌ی زیستنم، آنجا نبود و من نمی‌دانستم که می‌شود طور دیگری فکر کرد و طور دیگری نفس کشید. جهانِ آن سوی پرده، هوای تازه برفی داشت.. تمام فضا را نورِ روشن خورشید گرفته بود و درخشندگی برفِ تازه نشسته.. و من در همان لحظات محدود فهمیدم آنجا، زمستانِ رو به بهار است.. شکلِ یک انقلابِ در شُرُفِ وقوع. شکل یک غلغله زیرِ پوست زمین و آسمان.  درد اما، کم توانی ام از عبور از خویشتن است. شجاعتِ زیرِ پا گذاشتنِ هر آنچه بوی کهنگی دارد و شکلِ آزار و رنگِ گرفتاری.. هر چند اما، سینه ام بی تابِ آن هوایِ تازه برفی ست.. سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 0:38

از دورترین روزهایی که به خاطرم مانده، همیشه درگیر دو چیز بودم : زمان و حالات روحی ام. فرزند میانی یک پدر و مادر کمال طلب بودن که ایجاب میکرد رفتارهایی داشته باشم خارج از آنچه مناسبم بود، مرا توی زندانی انداخت که سال هاست هم زندانی اش خودم هستم و هم زندان بانش. زندانیِ زمان و هر آنچه با وجود آن معنای سهمگین تری میگرفت (میگیرد) و اسیر رفتارهایی که مثل یک کوک تعبیه شده ی پشت لباسم، بی اختیار رخ میداد ( می دهد). از سال های دبیرستان بود که فهمیدم زیر فشاری هستم که خودم نمی خواهمش اما قدرت اش بیشتر از اختیار من بود. از همان سال ها می دیدم آدم دیگری توی من حرف میزند، راه میرود یا مچاله می شود که به اختیار من نیست. من نمی خواستم آن حرف ها را بزنم یا آن فشارها را تحمل کنم. من نمیخواستم آن طور فکر کنم یا احساسم به آن شکل باشد؛ اما اختیارِ من، در دستانِ من نبود. محیط، ارث و تربیت، سه نیزه ای بودند که مرا به دیوار آن زندان دوخته بودند. در سرم، هوای آن آدمِ دیگری بود که از خودم می خواستم، مثل صورت های فلکی، توی آسمانِ خیالبافی هام کشیده بودم و پافشاری هام شروع شده بود برای به هم ریختن صفحه شطرنجی که در آن بازی می کردم.  از آن سو، این زمان بود که مثلِ یک تُنگِ تَنگ و تُرُش، فشارم میداد توی خودش. فشارِ دست های سنگین محدودیت زمان و عمر حتی یک آن از روی سینه ام کنار نمیرفت و نمی رود. حتی یادم نمی آید آخرین بار کی خندیده بودم بی آنکه به کوتاهی آن شوق و شعف فکر کرده باشم یا به ناپایداری آن حالِ خوب. شاید آخرین بار یک بچه دبستانی بودم که از شنیدن خبر تعطیلی مدرسه توی آن روزِ برفی، بی اندیشه از معنای عمر و زمان، از ته دل شاد بودم. اما حالا که من نباید دیگر آن آدمی باشم که یک کوک پ سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 3:04

وقتی درست میان سختی ها ایستاده ام، مکررا سوالی که سراغم می آید این است که زیستنِ در این جهان، چقدر ارزش تجربه این سختی ها را دارد؟ و البته که همیشه میدانم، هدف، چیزی ست دقیقا میان سینه ما. آنچه رشد میکند و می بالد..گاه رنگ می بازد و گاه رنگ میگیرد و تمامِ جهانِ ما، در مداری فرضی پیرامونِ این درک و فهم و شهودِ انسان می چرخد. میدانم.  این روزها که تلخی های دور و اطرافمان، مجالِ نفس تازه کردنمان نمی دهند و پیشی میگیرند از هم در تلخ کردن کاممان، کمتر دست و دلم به کاری می رود. هی مرور میکنم، که جهان همیشه بر همین منوال بوده و خواهد بود، که زمینِ صاف نداریم و همه اش پستی و بلندی ست؛ پناه می برم به خیالات و فکر های دور. به کودکی و نوجوانی و محله قدیمی و وقتِ اذانِ مغرب و بوی جاری در فضا. به تابستان و استشمامِ عطر پوشال های مرطوبِ کولر که گل درشت ترین نشانه تابستان بود. به کتاب " شادی های کوچک یک خانه" که برای خواهرم بود و قرض گرفته بودم و روی تخت، زیرِ کولر پهن میشدم و غرقِ زندگیِ جاری در صفحاتِ کتاب بودم. اصلا، هر وقت سختی های زندگی از طاقتِ من بیشتر می شود، خیالات دستم را میگیرد و با خود - حتی لحظه ای -  به دورها می برد. اصلا، داستان و خیال و وهم، شاید برای قابل تحمل کردنِ این جهان در سر ما نشسته باشند. سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 3:04

من هی می افتم و هی بلند میشوم. میدانم چرا می افتم اما حقیقتا نمیدانم چرا بلند میشوم؟ برای نشستن، حتی برای یک اغمای بلند مدت، آنقدر بهانه دارم که در یک صفحه کاغذ جا نمیشود، برای بلند شدن اما، برای ادامه دادن، چه بهانه ای دارم که هر روز صبح انگار از خاکستر بال های سوخته دیروز، دوباره بال در میاورم؟ وقتی افقی نیست برای بال گشودن.. توی این مسیر، بر سر هر مانع آنقدر تلاش کردم که یا از سر راهم کنار رفت یا از رویش پریدم. حالا اما پاهایم درد گرفته.. چرا راضی نمیشوم به نشستن؟ نکند خودم را فریب میدهم که ادامه مسیر حتمن بهتر میشود؟ نکند وقتی راضی شوم به دست شستن از این مسیر، که دیگر حتی بازگشت از آن نیارزد؟! سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 3:04

چند روز اخیر، با مصائبی سپری شد که روند عادی زندگی ام را تاثیر بخشید. بیماری یکی از دوستان و مرگ - این همیشگی ترین حقیقت- مثل دست اندازی بود که از شدت ضربه اش چند لحظه گیج بودم.. حالا چند لحظه امتداد سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت: 18:47

انگار، قدم به قدم (هر چند خُرد) دارم به صلح با جهان اطراف نزدیک تر می شوم. دارم می پذیرم همه ، حقوق کاملن برابری داریم برای ابراز وجود و انتخاب چگونگی این ابراز. قبل تر ها چگونگی ها را با استانداردهای سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت: 18:47

هر شروعی می تواند بهانه ای باشد برای تغییرات خوب. تغییراتی که نه چندان بزرگ (آنچنان که سنگ بزرگ علامت نزدن است)، فکر شده و در حوزه اختیار ما باشند. می شود تصمیم گرفت بعضی عادات را کمرنگ کرد یا عادات خوب را رفته رفته جایگزینشان کرد.

می توان از هر شروعی بهانه ای ساخت برای بهتر شدن.

شروع سال جدید میلادی مبارک!

سه...
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 161 تاريخ : دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت: 18:47

گفت به اندازه همه ی سال هایی که صدای خودت را نشنیدی به خودت بدهکاری. گفت شده حتی چند ثانیه خودت را در خاموشی مطلق تصور کن و آرام آرام زبانِ خاموشِ درونت را باز کن. از احوال خودت پرس و جو کن و کودکِ مه سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 178 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:30

تکه ای از خاطراتِ گذشته، مثل ماه گرفتگی روی پیشانی، هرگز رهایم نمی کند. نشانه ها که سراغم می آیند، بادی که بلند می شود، خورشید که رنگ پائیز می گیرد، برگ ها که رنگشان می پرد، آفتاب که مایل تر می تابد، سه...ادامه مطلب
ما را در سایت سه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgardoun6 بازدید : 150 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:30